نـاقـور سیـــــد

دستیارفعالان عرصه مهدویت وائمه

نـاقـور سیـــــد

دستیارفعالان عرصه مهدویت وائمه

ابا صالح‏

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۷:۵۱ ب.ظ

ابا صالح‏
نمى دانم کى خواهى آمد ، آشناى دل! تویى که هنوز به حقیقت نمى‏دانم کیستى ؟ تویى که یک روز غروب بر حاشیه دلم قدم مى‏گذارى واحساس حضورت مرا قلقلک مى‏دهد . همه نوشته‏ها تو را گفته اند و همه کتاب‏ها تو را خوانده اند ، ولى کمتر چشمى تو را در خواب دیده است . تو سرچشمه بهترین‏هاى عالم هستى ، مرا خوب مى‏شناسى ، ولى من هنوز نمى‏شناسمت . تو را در لابه لاى صفحات نمى‏توانم بیابم.
تو احساس گم من هستى که در روز جمعه ، بر منطق احساس من جارى مى‏شوى ، هیچ مى‏دانى که من همانى هستم که هیچ‏گاه ندیدمت ؛ چون حضور تو را حس کرده‏ام ، ولى ظهور تو را هنوز نه ، تا دیگر دلم میان بودن یا نبودن مردد نشود . امروز که اندازه تمام دلواپسى‏هاى نهج البلاغه در پاییز عاطفه‏هاى اهالى کوفه دلشوره پیدا مى‏کنم و آن‏گاه در زیر باران غدیر خیس مى‏شوم تا شیعه شوم ، باز مهمان حضور تو مى‏شوم . حضور تو آن‏قدر وسیع است که حتى در افق نگاه خزان زده‏ى غرب نیز مى‏توان تو را فهمید . نمى‏خواهم دلم را با چیزهاى سر درگم ، گرم کنم.
شب‏ها که باران به احساس سبز شالى زاران قدم مى‏گذارد و مترسک‏هاى لب جالیز ، سرما را پخش مى‏کند و سر انگشتانم اقامتگاه پرندگان مهاجر مى‏شود ؛ تو نیز بر مى‏گردى . دلم راضى نمى‏شود تو را لا به لاى خطوط کتاب‏ها جستجو کنم. رد پاى تو روى دل من است و جاى پاى قدم‏هایت یخ ذهنم را آب کرده است.
تو مى‏آیى . بگو مى‏آیى ، مى‏دانم؛ نه نمى‏گویى ، اصلا در دفتر حضور تو، ظهور تو حک شده است . بگو راست مى‏گویم . امروز مثل دیروز نیستم و فردا مثل امروز نخواهم بود؛ چون مى‏دانم مرا مى‏خوانى. سرنوشت من این است که منتظر بمانم و تو منتظر . باور کن هیچ تردیدى ندارم ؛ زیرا همه سلول هایم ، همه نفس‏هایم ، سرنوشت غدیرى است که مرا شیعه ساخت و آغاز دلشورگى‏هاى مولایم على‏علیه السلام شد. مولا جان، این‏ها سرگذشت نیست، این‏ها سرنوشت است، سرنوشت غربت و انتظار ...
آدینه که مى‏شود؛
بارالها! چگونه باور کنم نبودنش را وقتى که محبت دستى نوازشگر در تار و پود وجودم ریشه مى‏دواند چگونه باور کنم سکوت دریاى چشم‏هایم را وقتى که قایق مهربانى‏اش بى‏ناخدا، در اوج آسمان‏ها به پیش مى‏رود.
آدینه که مى‏شود قاصدک‏هاى دلم را روانه آستان دوست مى‏کنم تا پیام آور حضور صدفى باشد که یازده مروارید سبز را با خود به همراه دارد. وقتى کسى نیست که درد آشنایم باشد، فرشته‏اى پیدا شود تا در خلوت شب‏هاى تار تسلى بخش خاطرم باشد. هنوز ستاره‏اى بى‏نورم که در انتظار شعاعى از خورشید لحظه شمارى مى‏کنم. کویرى در انتظار آبم و حتى دریاى اشک‏هایم کویر وجودم را سیراب نمى‏کند. از ستارگان آسمان سراغ مى‏گیرم و چون پرنده‏اى عاشق گم‏گشته‏ام را درمیان فرشتگان آسمان مى‏جویم.
با من بگو چگونه از رویش یاس‏ها بگویم ، وقتى که نرگسى‏هاى چشمم در انتظار آمدنت سوسو مى‏زنند. هر شب با یاد تو به خواب مى‏روم و صبح در انتظار...
مى‏دانم که مى‏آیى و غبار غم و اندوه هزاران ساله را از قلب‏هاى خسته مان مى‏زدایى و اشک‏هاى زلالمان را از گونه هایمان برمى چینى. مى‏آیى و ضریح گمشده یاسى کبود را نشانمان مى‏دهى و مسیح مریم را با خویش همراه مى‏سازى. مى‏آیى و صندوقچه موسى را برایمان مى‏گشایى و آن‏گاه در کنار کعبه عشاق سر بر آستان بندگى خدایى مى‏سایى که آمدنت را به منتظران و مستضعفان جهان وعده داده بود. مى‏آیى و در فراسوى نگاه منتظرمان، قلب‏هاى کوچک و امیدوارمان را به هم پیوند مى‏دهى و آن روز، روز شادى چشم‏هاى منتظرى است که عاشقانه مى‏گریند و به سویت بال و پر مى‏گشایند.

  • ناقورسید

ابا صالح‏

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی